با کوله بار درد و غمها مانده ام باز
از کاروان عاشقان جا مانده ام باز
در سینه ام داغی نشسته روی داغی
دارم دل لبریز اندوه فراقی
گنجینه های آسمانی زیر خاکند
اینجا تمام لاله هایش بی پلاکند
بعد از شهیدان جای ماندن نیست اینجا
بوی قفس دارد زمانه، شهر، دنیا
با من بگوئید از حدیث مرد بودن
از ماجرای اهل سوز و درد بودن
دشمن دوباره در کمین و ... صحنه خالی!
بار گرانی بر زمین و ... صحنه خالی!
با من بگو مجنون بگو لیلای من کو؟
خورشیدهای روشن شبهای من کو؟
کو همت و چمران و مهدی باکری ها؟
کو کاظمی ها، صادقی ها، باقری ها؟
آن شب سکوت فکه با من حرف می زد
از قصة پرواز و رفتن حرف می زد
آری خروش جاری اروند باقیست
این جاده، این پوتین، این سربند باقیست...
تاریخ : یکشنبه 90/7/3 | 8:1 عصر | نویسنده : | نظرات ()